داستانهای افراد موفق همیشه بهگونهای روایت میشود که گویی موفقیت آنها امری محتوم و از پیش تعیینشده بوده است. اما یک پژوهش شبیهسازیشده در فیزیک آماری توسط تیمی از دانشمندان ایتالیایی به نامهای پلوکینو، بوندو و راپیساردا، که نتایج آن در مقالهای با عنوان «استعداد در برابر شانس» منتشر شد، این روایت را بهشدت به چالش میکشد.
به گزارش روز نو این محققان یک مدل کامپیوتری ساده طراحی کردند. در این دنیای مجازی هزاران فرد (یا «عامل») با درجات مختلفی از استعداد وجود داشتند. توزیع استعداد در میان این افراد، کاملا طبیعی و منطبق بر دنیای واقعی بود؛ یعنی از یک توزیع گوسی یا زنگولهای شکل پیروی میکرد. این بدان معناست که تعداد بسیار کمی از افراد بسیار بااستعداد (نابغه) و تعداد بسیار کمی بسیار کماستعداد بودند و اکثریت جمعیت در حوالی میانگین قرار داشتند. این دقیقا مشابه توزیع بهره هوشی (IQ) در جهان واقعی است.
در مقابل، توزیع ثروت و موفقیت در دنیای واقعی از «قانون پارتو» یا قانون «۲۰-۸۰» پیروی میکند. این قانون میگوید که تقریبا ۸۰ درصد ثروت در دست ۲۰ درصد جمعیت است. این یک توزیع به شدت نابرابر است که با توزیع نرمال و متقارن استعداد هیچ همخوانی ندارد. اگر موفقیت صرفا تابعی از استعداد بود، توزیع موفقیت نیز باید شبیه توزیع استعداد، یعنی زنگولهای شکل میبود. اما اینطور نیست. این شکاف عمیق میان توزیع ورودی (استعداد) و توزیع خروجی (موفقیت) نشان میدهد که یک «عامل پنهان» در این میان ایفای نقش میکند.
پژوهشگران ایتالیایی در مدل خود، در کنار استعداد، عامل شانس را نیز وارد کردند. رویدادهای «خوششانسی» و «بدشانسی» بهصورت تصادفی در دنیای مجازی حرکت میکردند و با افراد برخورد میکردند. اگر یک رویداد خوششانسی به فردی برخورد میکرد، سرمایه (نمادی از موفقیت) او دو برابر میشد، البته به شرطی که فرد از استعداد کافی برای بهرهبرداری از آن شانس برخوردار بود (افراد بااستعدادتر، احتمال بیشتری برای استفاده از شانس داشتند). اما اگر یک رویداد بدشانسی رخ میداد (مانند یک بیماری ناگهانی یا یک تصادف)، سرمایه فرد بدون توجه به استعدادش نصف میشد.
نتیجه این شبیهسازی پس از یک دوره چهلساله (معادل یک عمر کاری)، تکاندهنده بود. همانند دنیای واقعی، توزیع موفقیت از قانون پارتو پیروی کرد و جامعهای به شدت نابرابر شکل گرفت. اما نکته کلیدی اینجا بود: موفقترین افراد، تقریبا هرگز بااستعدادترین افراد نبودند!
فردی که در شبیهسازی به بالاترین سطح موفقیت رسید، استعدادی در حد متوسط داشت، اما در طول زندگیاش با زنجیرهای استثنایی از رویدادهای خوششانسی مواجه شده بود. در مقابل، بااستعدادترین فرد آن جامعه مجازی، به دلیل برخورد با چند رویداد بدشانسی، در نهایت موفقیتی بسیار کمتر از حد متوسط کسب کرد. این پژوهش بهصورت کمی و آماری نشان داد که گرچه حدی از استعداد برای موفق شدن «لازم» است، اما هرگز «کافی» نیست. افراد متوسط، اما خوششانس، به دلیل تعداد بسیار بیشترشان در جامعه، شانس آماری بالاتری برای قرار گرفتن در مسیر رویدادهای مثبت و رسیدن به قلههای موفقیت دارند.
این یافته، سنگبنای درک ما را از «مریتوکراسی» (شایستهسالاری) متزلزل میکند. ما تمایل داریم موفقیت افراد را ببینیم و آن را به استعدادشان نسبت دهیم و سپس بر اساس همین موفقیت، منابع و فرصتهای بیشتری (مانند بورسیههای تحصیلی، بودجههای پژوهشی و ترفیع شغلی) در اختیارشان بگذاریم. اما این مدل نشان میدهد که چنین رویکردی که آن را «مریتوکراسی سادهلوحانه» مینامد، در عمل به پاداش دادن به خوششانسترین افراد منجر میشود، نه لزوما بااستعدادترینها.
این چرخه، که به «اثر متیو» (Matthew Effect) نیز معروف است، باعث میشود که ثروتمندان، ثروتمندتر شوند و موفقها، موفقتر، نه لزوما به خاطر شایستگی بیشتر، بلکه به خاطر انباشت فرصتهایی که شانس اولیه برایشان فراهم کرده است؛ بنابراین وقتی به رتبههای برتر کنکور نگاه میکنیم، اولین فرضیهای که باید در ذهن داشته باشیم این است: این افراد، علاوه بر تلاش و استعداد، بدون شک از خوششانسترین افراد نسل خود نیز بودهاند. شانس به دنیا آمدن در خانوادهای فرهیخته، شانس داشتن معلمانی خوب، شانس بیمار نشدن در سال برگزاری کنکور و هزاران رویداد تصادفی دیگر که مسیر زندگی آنها را هموار کرده است. اما این شانسها چگونه و در چه بستری عمل میکنند؟ اینجاست که باید از دنیای تصادف محض، به قلمرو تاثیرات نظاممند محیطی قدم بگذاریم.
کارخانه پنهان استعداد؛ قدرت شگرف «تحریک شناختی» و زبان
اگر شانس عاملی غیرقابل کنترل است، چه عامل کنترلپذیری میتواند تفاوتها را رقم بزند؟ پژوهشی کلیدی که توسط لوسی لوری و همکارانش در دانشگاههای هاروارد و استنفورد انجام شد و در ژورنال Cognitive Development به چاپ رسید، پاسخی قاطع به این پرسش میدهد: تحریک شناختی.
این پژوهش ارزشمند ارتباط میان وضعیت اقتصادی-اجتماعی (SES)، تحریک شناختی، رشد زبان و پیشرفت تحصیلی کودکان را بررسی کرده و یافتههای آن علاوه بر تبیین علل عملکرد بهتر خانوادههای مرفه در نظام آموزشی، مسیری روشن برای جبران این شکاف، حتی برای خانوادههای با درآمد متوسط و پایین، ترسیم میکنند.
تحریک شناختی چیست؟ تحریک شناختی به مجموعهای از تجربیات و تعاملات غنی در محیط خانه اشاره دارد که مغز کودک را مهیای یادگیری میسازند. این مفهوم چهار رکن اصلی دارد:
۱. مواجهه با زبان (Language Exposure): کمیت و کیفیت کلماتی که کودک میشنود.
۲. دسترسی به مواد آموزشی (Access to Learning Materials): وجود کتاب و ابزارهای یادگیری متناسب با سن کودک.
۳. مشارکت والدین در یادگیری (Caregiver Involvement): زمانی که والدین صرف خواندن کتاب، بازیهای فکری یا گفتوگوهای آموزشی با فرزندشان میکنند.
۴. تنوع تجربیات (Variety of Experiences): بردن کودک به مکانهای جدید مانند موزه، کتابخانه، پارک یا حتی یک فروشگاه مواد غذایی و صحبت کردن درباره تجربیات و مسائل مختلف.
پژوهش پروفسور لوری و همکارانش نشان داد که وضعیت اقتصادی-اجتماعی (SES) به خودی خود عامل اصلی موفقیت تحصیلی نیست. در واقع، SES یک متغیر واسطهای است. خانوادههای با SES بالاتر، به دلیل داشتن منابع مالی بیشتر، زمان آزادتر و سطح تحصیلات بالاتر، به طور متوسط محیطی با «تحریک شناختی» غنیتر برای فرزندان خود فراهم میکنند. این تحریک شناختی، به نوبه خود، مستقیما به رشد مهارتهای زبانی کودک منجر میشود. کودکانی که در معرض زبان و مفاهیم غنیتر و تعاملات آموزشی بیشتری قرار میگیرند، دایره واژگان وسیعتر، درک مطلب بهتر و توانایی بیان پیچیدهتری پیدا میکنند. در نهایت، این مهارتهای زبانی قوی، قدرتمندترین پیشبینیکننده موفقیت تحصیلی در سالهای بعد، بهویژه در دروسی مانند ریاضیات، است. به عبارت دیگر، زنجیره علیّت به این صورت است:
SES بالا ← تحریک شناختی غنی ← مهارتهای زبانی قوی ← پیشرفت تحصیلی بالا
این یافته خبری فوقالعاده امیدبخش است، زیرا نشان میدهد که حلقه کلیدی این زنجیره، یعنی «تحریک شناختی»، کاملا در کنترل والدین است و لزوما به ثروت گره نخورده است. یک خانواده با درآمد متوسط که زمان زیادی را صرف کتاب خواندن برای فرزندش میکند، با او درباره همه چیز حرف میزند، به سوالاتش با حوصله پاسخ میدهد و او را با تجربیات جدید (حتی کمهزینه) آشنا میکند، میتواند محیطی به مراتب غنیتر از یک خانواده ثروتمند، اما بیحوصله فراهم کند که کودک را مقابل تلویزیون یا با اسباببازیهای گرانقیمت تنها میگذارد.
بیایید برای درک اهمیت زبان در این فرآیند به پژوهش کلاسیک بتی هارت و تاد ریسلی که در دهه ۱۹۹۰ انجام شد رجوع کنیم. این پژوهش نشان داد که یک کودک از خانوادهای با SES بالا، تا سن سه سالگی، به طور متوسط ۳۰ میلیون کلمه بیشتر از یک کودک از خانوادهای با نرخ پایین SES شنیده است. این «شکاف ۳۰ میلیون کلمهای» در تمام طول زندگی کودک عمیقا موثر خواهد بود و مهارتهای شناختی، تحصیلی و ارتباطی کودک را در تمام طول زندگیاش تحت تاثیر خود خواهد داشت. اما نکته مهم تنها «کمیت» کلمات نیست، بلکه «کیفیت» آنها نیز اهمیت دارد. گفتوگوهای تعاملی، استفاده از واژگان متنوع، ساختارهای جملهای پیچیده و پرسیدن سوالات گشوده (سوالاتی که جوابشان «بله» یا «خیر» نیست) همگی به ساختن شبکههای عصبی پیچیدهتر در مغز کودک کمک میکنند.
کودکی که در چنین محیطی رشد کرده، پس از ورود به مدرسه، نسبت به دیگر کودکان، از یک مزیت ناعادلانه برخوردار است. او سخنان معلم را بهتر میفهمد و توانایی بسیار بالایی در درک متون درسی، بیان ایدههای خود و مشارکت در بحثهای کلاسی را داراست. این کودک از همان ابتدا در مسیر «انباشت مزیت» قرار میگیرد. موفقیتهای کوچک اولیه، به اعتماد به نفس بیشتر، توجه بیشتر از سوی معلمان و قرار گرفتن در گروههای درسی قویتر منجر میشود و این چرخه مثبت تا رسیدن به سطوح تحصیلات عالیه و فراتر از آن ادامه مییابد؛ بنابراین بخش بزرگی از آنچه ما به عنوان «استعداد ذاتی» یا «ژن خوب» در رتبههای برتر کنکور میبینیم، در واقع محصول سالها سرمایهگذاری نامرئی، اما پیوسته در «تحریک شناختی» و به ویژه در زبان است. این سرمایهگذاری، که از بدو تولد آغاز میشود، مغز کودک را برای یادگیریهای پیچیده در آینده سیمکشی میکند. این همان خاکی است که بذر ژنتیک، هر چه که باشد، در آن میروید یا میخشکد.
ژنتیک واقعا چقدر موثر است؟
حال به حساسترین بخش این مبحث میرسیم: ژنتیک. آیا انکار نقش ژنها، نوعی خودفریبی ایدئولوژیک نیست؟ رابرت پلومین، یکی از پیشگامان علم ژنتیک رفتاری، در آثار خود و در مقالهای با عنوان «تحقیقات ژنتیک درباره فرصت برابر و مریتوکراسی به ما چه میگوید؟» استدلال میکند که نادیده گرفتن نقش ژنتیک نه تنها غیرعلمی است، بلکه ما را از درک صحیح عدالت اجتماعی نیز دور میکند. یافتههای او که در نگاه اول ممکن است نگرانکننده به نظر برسند، در نهایت به درکی عمیقتر و انسانیتر از تفاوتهای فردی منجر میشوند.
سه یافته کلیدی از تحقیقات ژنتیک:
۱. وراثتپذیری (Heritability) نرخ قابل توجهی دارد: تقریبا تمام صفات روانشناختی انسان، از هوش و شخصیت گرفته تا استعدادهای خاص، به میزان قابل توجهی تحت تاثیر تفاوتهای ژنتیکی قرار دارند. این میزان برای پیشرفت تحصیلی و در کشورهای توسعهیافته میتواند به حدود ۴۰ درصد نیز برسد. این یعنی گاها تا ۴۰ درصد از «تفاوت» در نمرات دانشآموزان، به «تفاوت» در ژنهای آنها برمیگردد.
۲. تاثیرات محیطی عمدتا «غیرمشترک» هستند: این یکی از شگفتانگیزترین یافتههای ژنتیک رفتاری است. ما تصور میکنیم که محیط خانوادگی مشترک (مانند سبک فرزندپروری والدین، وضعیت اقتصادی خانه) مهمترین عامل محیطی است. اما تحقیقات نشان میدهد که تأثیرات محیطی که ما را از هم متفاوت میکنند، عمدتاً «غیرمشترک» (non-shared) و تصادفی هستند. اینها تجربیات منحصربهفردی هستند که یک فرزند تجربه میکند، اما دیگری نه (مانند دوستان متفاوت، بیماریها، یا حتی رویدادهای شانسی). البته پیشرفت تحصیلی یک استثنای مهم است؛ در این مورد، حدود ۲۰ درصد از تفاوتها به محیط مشترک (مانند کیفیت مدرسه و خانه) برمیگردد که نشان میدهد نابرابریهای سیستماتیک هنوز نقش دارند.
۳. طبیعتِ تربیت (The Nature of Nurture): آنچه ما به عنوان تاثیرات محیطی «محض» میبینیم، اغلب خودش تحت تاثیر ژنتیک است. این پدیده که «همبستگی ژن-محیط» نامیده میشود، به سه شکل رخ میدهد:
o منفعل (Passive): والدین هم ژن و هم محیط را به فرزندانشان منتقل میکنند. والدین کتابخوان، هم ژنهای مرتبط با علاقه به مطالعه را به ارث میدهند و هم خانهای پر از کتاب فراهم میکنند.
o واکنشی (Reactive): دیگران به استعدادهای ژنتیکی کودک واکنش نشان میدهند. کودکی که از نظر ژنتیکی استعداد موسیقی دارد، بیشتر از طرف والدین و معلمان تشویق میشود و برایش کلاس موسیقی میگذارند.
o فعال (Active): افراد به طور فعال محیطهایی را انتخاب، اصلاح و خلق میکنند که با تمایلات ژنتیکیشان همسو باشد. یک نوجوان با استعداد ریاضی، به سراغ حل مسائل پیچیده میرود و به کلوپ ریاضی میپیوندد.
این یافتهها چه معنایی برای بحث ما دارند؟ پلومین یک نتیجهگیری انقلابی ارائه میدهد: وراثتپذیری بالا، به جای آنکه دشمن فرصت برابر باشد، میتواند شاخصی برای وجود آن باشد! تصور کنید در جامعهای زندگی میکنیم که فرصتهای آموزشی کاملا برابر است. همه کودکان به بهترین مدارس، بهترین معلمان و بهترین منابع دسترسی دارند. در چنین جامعهای، تفاوتهای محیطی سیستماتیک (ناشی از فقر و ثروت) به حداقل میرسد. در این صورت، تفاوتهای باقیمانده در عملکرد تحصیلی دانشآموزان، بیشتر از کجا ناشی خواهد شد؟ از تفاوتهای ژنتیکیشان. بنابراین، هرچه یک جامعه در فراهم کردن فرصتهای برابر موفقتر عمل کند، وراثتپذیری پیشرفت تحصیلی در آن جامعه «بالاتر» میرود. این بدان معنا نیست که محیط بیاهمیت است؛ بلکه یعنی محیط، دیگر منشا عمدهی «نابرابری» نیست.
این دیدگاه رابطه میان SES و موفقیت را نیز دگرگون میکند. همبستگی میان SES والدین و موفقیت فرزندان، که معمولا به عنوان مدرکی برای انتقال ناعادلانه امتیازات محیطی تلقی میشود، از منظر ژنتیک عمدتا بازتابی از شباهت ژنتیکی است. والدین با تحصیلات و شغل بهتر (که هر دو صفاتی وراثتپذیر هستند)، ژنهای مرتبط با این موفقیتها را به فرزندانشان منتقل میکنند. بنابراین، این شباهت نسلها، نه نشانه ایستایی اجتماعی، که نتیجه تحرک اجتماعی مبتنی بر شایستگی ژنتیکی است.
آیا به سمت یک نظام کاستی ژنتیکی میرویم؟
این سوالی است که به طور طبیعی پیش میآید. اگر ژنها اینقدر مهم هستند، آیا جامعه به سمت طبقهبندی ژنتیکی حرکت نخواهد کرد که در آن نخبگان ژنتیکی در بالا و دیگران در پایین قرار گیرند؟ پلومین پاسخ میدهد: خیر. دو دلیل اصلی برای این موضوع وجود دارد:
اول، همانطور که گفتیم، بخش بزرگی از تأثیرات محیطی، تصادفی و غیرمشترک هستند. این تصادفی بودن، از شکلگیری کاستهای پایدار جلوگیری میکند.
دوم و مهمتر، قانون «بازگشت به میانگین» (regression to the mean) است. به دلیل بازترکیبی ژنها در هر نسل، فرزندان تنها ۵۰ درصد از ژنهای خود را از هر والد به ارث میبرند. این یعنی فرزندان والدین بسیار باهوش، به طور متوسط باهوشتر از میانگین جامعه خواهند بود، اما هوششان از والدینشان «کمتر» خواهد بود و به سمت میانگین جامعه بازمیگردد. به همین ترتیب، والدین با هوش متوسط، میتوانند فرزندانی نابغه داشته باشند. این «بختآزمایی ژنتیکی» در هر نسل، کارتها را از نو بُر میزند و مانع از ایجاد یک اشرافیت ژنتیکی ثابت میشود. در واقع، اکثر افراد بسیار باهوش در هر نسل، از والدینی با هوش متوسط متولد میشوند، صرفا به این دلیل که تعداد والدین با هوش متوسط بسیار بیشتر از والدین نابغه است.
پس ژنتیک به ما میگوید که تفاوتها واقعی و تا حدی موروثی هستند. اما این یک تقدیر محتوم نیست. ژنها پتانسیلها را تعیین میکنند، اما اینکه کدام پتانسیل شکوفا شود، به شدت به محیط و فرصتها بستگی دارد. یک کودک با پتانسیل ژنتیکی بالا برای قد بلند، اگر در محیطی با سوءتغذیه شدید رشد کند، هرگز قدبلند نخواهد شد. به همین ترتیب، یک کودک با پتانسیل ژنتیکی بالا برای هوش، اگر در محیطی فاقد «تحریک شناختی» بزرگ شود، هرگز این پتانسیل را محقق نخواهد کرد.
قانون ده هزار ساعت و مزیت انباشته؛ درسهایی از مالکوم گلدول
مالکوم گلدول، روزنامهنگار و نویسنده کتاب پرفروش «استثناییها» (Outliers)، در عمومیسازی ایدههای علمی پیچیده درباره موفقیت مهارت فوقالعادهای دارد. دو مفهوم کلیدی که او مطرح میکند، به شکل شگفتانگیزی با یافتههای علمی که تا اینجا بررسی کردیم همپوشانی دارد و به درک بهتر داستان ما کمک میکند.
۱. قانون ده هزار ساعت
گلدول با بررسی زندگی افراد فوقموفق، از گروه بیتلز تا بیل گیتس، به این نتیجه میرسد که رسیدن به سطح استادی در هر رشتهای، نیازمند حدود ده هزار ساعت «تمرین هدفمند» است. استعداد ذاتی به تنهایی کافی نیست؛ آنچه نوابغ را از افراد بااستعداد معمولی متمایز میکند، حجم عظیم و باورنکردنی تمرین است.
اما سوال کلیدی این است: چه کسی «فرصت» ده هزار ساعت تمرین را پیدا میکند؟ اینجاست که پای وضعیت اقتصادی-اجتماعی و شانس به میان میآید. گلدول داستان بیل گیتس را مثال میزند. گیتس بدون شک فردی بااستعداد بود، اما آنچه او را استثنایی کرد، این بود که در دهه ۱۹۶۰، به عنوان یک دانشآموز دبیرستانی، به یکی از معدود کامپیوترهای ترمینالی در جهان دسترسی شبانهروزی داشت. این یک نوع خوششانسی محض بود که به او اجازه داد هزاران ساعت برنامهنویسی را در زمانی که همنسلانش حتی کامپیوتر را از نزدیک ندیده بودند، تمرین کند. این فرصت، که محصول جایگاه اجتماعی و اقتصادی خانوادهاش بود، به او اجازه داد تا «قانون ده هزار ساعت» را محقق کند.
این مفهوم کاملا با ایده «تحریک شناختی» همراستاست. کودکی که در خانهای پر از کتاب بزرگ میشود، فرصت هزاران ساعت تمرین «خواندن» را دارد. کودکی که والدینش با او مدام در حال گفتوگو هستند، فرصت هزاران ساعت تمرین «مهارتهای زبانی» را دارد. این تمرینهای اولیه، که در خانوادههای مرفه به شکل طبیعیتری رخ میدهد، پایههای لازم برای موفقیتهای بعدی را میسازد. بنابراین، وقتی یک دانشآموز مرفه در کنکور موفق میشود، او نه تنها از کلاسهای کنکور گرانقیمت بهره برده، بلکه از «ده هزار ساعت» تمرین شناختی نامرئی در طول کودکیاش نیز سود جسته است.
۲. مزیت انباشته
گلدول این مفهوم را با مثال بازیکنان هاکی کانادایی توضیح میدهد. او متوجه شد که اکثریت قریب به اتفاق بازیکنان حرفهای هاکی، در ماههای ژانویه، فوریه و مارس به دنیا آمدهاند. دلیل این پدیده عجیب چیست؟ سن گزینش برای تیمهای نونهالان هاکی اول ژانویه است. بنابراین، کودکی که در ژانویه به دنیا آمده، در زمان گزینش تقریباً یک سال از همتیمی متولد دسامبر خود بزرگتر است. در سنین پایین، این تفاوت سنی به معنای برتری فیزیکی قابل توجهی است. این کودکان قویتر، به عنوان «بااستعدادتر» انتخاب میشوند، به تیمهای بهتر راه پیدا میکنند، مربیان بهتری میگیرند و ساعات تمرین بیشتری را تجربه میکنند. این مزیت کوچک اولیه، در طول زمان انباشته میشود و در نهایت به یک شکاف عملکردی عظیم منجر میشود. این همان «اثر متیو» است که پیشتر به آن اشاره کردیم.
این پدیده دقیقا در نظام آموزشی نیز رخ میدهد. کودکی که به دلیل «تحریک شناختی» بهتر در خانه، با آمادگی بیشتری وارد مدرسه میشود، از همان ابتدا توسط معلم به عنوان دانشآموزی «باهوش» شناخته میشود. این برچسب، به توجه بیشتر، بازخورد مثبتتر و فرصتهای یادگیری غنیتر منجر میشود. این مزیت کوچک اولیه، سال به سال انباشته شده و در نهایت، در زمان کنکور، خود را به شکل یک تفاوت عظیم در دانش و مهارت نشان میدهد.
گلدول به ما یادآوری میکند که موفقیت یک رویداد منفرد نیست، بلکه یک «فرایند» است. فرایندی که در آن فرصتهای محیطی و شانسهای اولیه، به افراد اجازه میدهند تا پتانسیلهای خود را از طریق تمرین بیوقفه شکوفا کنند. جایگاه اقتصادی-اجتماعی، بیش از آنکه مستقیما به استعداد ژنتیکی ربط داشته باشد، به فراهم آوردن این «فرصتها» و قرار دادن فرد در مسیر «مزیت انباشته» مربوط میشود.
روانشناسی جهانی نابرابری؛ چگونه باورهای ذهنی سرنوشت را میسازند؟
تا اینجا دیدیم که عوامل بیرونی مانند شانس، تحریک شناختی و فرصتها نقشی حیاتی دارند. اما یک لایه دیگر نیز وجود دارد که این عوامل بیرونی را به نتایج درونی (عملکرد تحصیلی) پیوند میزند: لایه روانشناختی یا «خود-پندارهها» (Self-perceptions). پژوهشی گسترده که توسط سارا هوفر و همکارانش بر روی دادههای آزمون پیزا (PISA) از بیش از نیم میلیون دانشآموز در ۷۰ کشور جهان انجام شد، نشان میدهد که جایگاه اقتصادی-اجتماعی چگونه باورهای دانشآموزان درباره خودشان را شکل میدهد و این باورها چگونه به نابرابری در موفقیت دامن میزنند.
این مطالعه پنج «خود-پنداره» کلیدی را بررسی کرد:
۱. شایستگی خود-ادراکشده (Self-perceived competency): دانشآموز چقدر خود را در یک درس خاص (مثلا خواندن) توانا میداند.
۲. خودکارآمدی (Self-efficacy): باور دانشآموز به توانایی خود برای غلبه بر مشکلات و رسیدن به اهداف.
۳. ذهنیت رشد (Growth Mindset): این باور که هوش و تواناییها ذاتی و ثابت نیستند، بلکه میتوانند با تلاش و تمرین رشد کنند.
۴. حس تعلق (Sense of Belonging): احساس دانشآموز مبنی بر اینکه به مدرسه و محیط آموزشی تعلق دارد.
۵. ترس از شکست (Fear of Failure): اضطراب غیرمنطقی درباره شکست خوردن.
یافته اصلی این پژوهش جهانی این بود که در تمام کشورها، دانشآموزان با SES پایینتر، به طور متوسط خود-پندارههای منفیتری داشتند. آنها خود را کمتر شایسته میدانستند، خودکارآمدی پایینتری داشتند، بیشتر به ذهنیت ثابت (fixed mindset) تمایل داشتند (این باور که هوش تغییری نمیکند) و حس تعلق کمتری به مدرسه داشتند. این خود-پندارههای منفی، به نوبه خود، به طور مستقیم با عملکرد تحصیلی پایینتر آنها در ارتباط بود.
در واقع، این خود-پندارهها نقش «واسطه» را بازی میکنند. جامعه و محیط اطراف، از طریق کلیشههای منفی درباره فقر، به کودکان طبقات پایین این پیام را منتقل میکنند که آنها کمتر توانا هستند. این کودکان، این پیامهای بیرونی را «درونی» کرده و به بخشی از هویت خود تبدیل میکنند. وقتی دانشآموزی باور داشته باشد که «باهوش نیست» و «تلاش کردن فایدهای ندارد»، انگیزه خود را برای درس خواندن از دست میدهد و این باور به یک پیشگویی خود-محققکننده (self-fulfilling prophecy) تبدیل میشود.
این یافته، به خصوص در مورد «ذهنیت رشد» که توسط کارول دوک عمومیت یافته، بسیار مهم است. دانشآموزانی که معتقدند هوش به واسطهی تلاش قابل افزایش است، در مواجهه با چالشها مقاومترند، از اشتباهات خود درس میگیرند و در نهایت عملکرد بهتری دارند. تحقیقات نشان میدهد که دانشآموزان با SES پایینتر، بیشتر مستعد داشتن «ذهنیت ثابت» هستند. این میتواند به این دلیل باشد که آنها در محیط خود شواهد کمتری از تحرک اجتماعی و پاداش تلاش دیدهاند.
این بعد روانشناختی توضیح میدهد که چرا صرفا فراهم کردن منابع مالی یا امکانات آموزشی یکسان کافی نیست. برای پر کردن شکاف تحصیلی، باید با این باورهای درونیشده نیز مقابله کرد. باید به دانشآموزان طبقات پایین کمک کرد تا حس شایستگی، خودکارآمدی و مهمتر از همه، ذهنیت رشد را در خود پرورش دهند. این کار از طریق بازخورد سازنده معلمان، تشویق به تلاشکردن به جای نتیجهگرفتن، و به اشتراک گذاشتن داستانها و قصههای افرادی با پیشینه مشابه ممکن است.
ساختن آینده؛ از افسانه ژن تا معماری فرصت
ما از شبیهسازیهای کامپیوتری درباره شانس آغاز کردیم، به اهمیت حیاتی کلماتی که در گوش نوزادان زمزمه میشود رسیدیم، با ماهیت واقعی و پیچیده ژنتیک روبهرو شدیم، از قانون ده هزار ساعت و مزیتهای انباشته آموختیم و در نهایت به قدرت باورهای ذهنی در شکل دادن به سرنوشت پی بردیم.
حال میتوانیم با اطمینان بیشتری به سوال اولیه پاسخ دهیم. موفقیت خیرهکننده فرزندان طبقات مرفه، نه نشانه برتری ژنتیکی، که محصول یک همافزایی قدرتمند از عوامل مختلف است:
• آنها در «بختآزمایی تولد» برنده شدهاند و در محیطی قرار گرفتهاند که شانسهای مثبت بیشتری سر راهشان قرار میدهد.
• آنها از بدو تولد در معرض «تحریک شناختی» غنی، بهویژه یک محیط زبانی پیچیده و تعاملی، قرار داشتهاند که مغزشان را برای یادگیری آماده کرده است.
• آنها از «فرصت» لازم برای هزاران ساعت تمرین و قرار گرفتن در مسیر «مزیت انباشته» برخوردار بودهاند.
• محیطشان «خود-پندارههای» مثبتی مانند کارآمدی و ذهنیت رشد را در آنها تقویت کرده است.
این تصویر پیچیده، به جای آنکه ناامیدکننده باشد، حامل یک پیام عمیقا رهاییبخش و دموکراتیک است. این تصویر به ما میگوید که مهمترین عوامل تعیینکننده موفقیت، یعنی محیط پرورشی غنی و باورهای ذهنی قدرتمند، در انحصار ثروتمندان نیستند. کلید شکوفایی استعداد، نه در حساب بانکی والدین، که در توجه، زمان، و تعامل آنها با فرزندانشان نهفته است.
یک خانواده با درآمد متوسط یا حتی پایین، میتواند با اولویت دادن به چند اقدام ساده، اما حیاتی، فرصتی برابر و حتی برتر برای فرزند خود خلق کند:
کتابخانه را به خانه بیاورید: بسیار مهم است که کتاب در دسترس کودکان باشد و خواندن، به یک فعالیت روزمره و لذتبخش خانوادگی تبدیل شود. خواندن با صدای بلند برای کودکان، حتی پس از آنکه خودشان خواندن را یاد میگیرند، یکی از قدرتمندترین ابزارها برای افزایش دایره واژگان و درک مطلب است.
خانه را به یک کلاس درس تبدیل کنید: هر موقعیتی فرصتی برای یادگیری است. در حین آشپزی درباره مفاهیم شیمی و ریاضی صحبت کنید. در مسیر خانه، درباره ساختمانها و درختان گفتوگو کنید. به جای پاسخهای کوتاه، با پرسیدن «چرا؟» و «چطور؟»، کنجکاوی کودک را تحریک کنید.
در کودکان ذهنیت رشد بکارید: به جای ستایش «هوش» و «استعداد» کودک، «تلاش» و «پشتکار» او را ستایش کنید. به او بیاموزید که شکست پلهای برای یادگیری است، نه نشانهای از ناتوانی.
کلمات را دریابید: غنیترین هدیهای که میتوانید به فرزندتان بدهید، زبان است، مفهوم و ایده است. با فرزندانتان حرف بزنید، بسیار زیاد حرف بزنید و سخنانی ارزشمند و مهم بگویید. داستان تعریف کنید، خاطراتتان را بازگو کنید و به داستانهای او با دقت گوش دهید. این سرمایهگذاری زبانی، بازدهی مادامالعمر خواهد داشت.
در نهایت، داستان موفقیت در کنکور و دیگر عرصهها، داستان ژنهای برتر نیست؛ داستان «فرصتهای برتر» و نابرابری ساختارهای اقتصادی و اجتماعی است. وظیفه ما به عنوان شهروندان ایرانی، عدم پذیرش این نابرابری با خرافاتی مربوط به تقدیر بیولوژیک، و عدم تن دادن به نابرابریهای اقتصادی است که عامل اصلی و عمدهی نابرابری فرصتها هستند.
source